زندگی مردی که مسئول رساندن خبر شهادت به خانوادهها بود
تاریخ انتشار: ۱۶ آبان ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۳۵۴۴۷۶
شهره کیانوشراد _ روزنامهنگار: «جایی که من ایستادم، شروع یک درد عمیق بود، شروع بهت، شروع کندن، شروع توفانی که همهچیز را از بنیان میکند. شروع لحظاتی که انسانها از خود بیخود میشوند و تا چندین روز نمیتوانند خودشان را جمع و جور کنند ...» این چند خط وصف حال غلامحسن حدادزادگان (معروف به حاجحسن حداد) از روزهایی است که وظیفه رساندن خبر شهادت به خانوادههای شهدا را برعهده داشت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
روحالله شریفی، نویسنده و پژوهشگر دفاعمقدس در کتاب «روزهای پیامبری» که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده، به زندگی و خاطرات حدادزادگان پرداخته است. رساندن خبر شهادت آنقدر برای حدادزادگان سخت بوده که اواخر جنگ تحمیلی، یکی، ۲ ماه او را به بیماری افسردگی مبتلا کرده، اما او معتقد است در دوران دفاعمقدس هر کس در توان خود، تکلیفی را برعهده گرفته و مهم ادای آن به نحو احسن بودهاست. زندگی و خاطرات پیامرسان و راننده پیکر شهدای دفاعمقدس را در گفتوگو با راوی و با انتخاب بخشهایی از این کتاب مرور کردهایم.
غلامحسن حدادزادگانحاج حسن حداد در سالهای نخست دهه ۶۰ بهعنوان نیروی انتظامات، همکاری با بنیاد شهید قزوین را شروع کرد، اما بعد از چند روز به او پیشنهادی دادند که پذیرفتن آن برایش سخت بود. محمد حسن درافشان، رئیس بنیاد شهید قزوین از او خواسته بود که راننده آمبولانس حمل پیکر شهدا شود.
حداد که در کودکی خاطره خوشی از مقابله با جنازه نداشته در کتاب «روزهای پیامبری» خاطره نخستین باری که با آمبولانس پیکر شهید را حمل کرده اینگونه روایت میکند: «دائم بهخود دلگرمی میدادم. بهخودم تلقین میکردم که این شهید است و با مرده فرق دارد. این هم رفته تو راه امامحسین(ع). احساس کردم جواب میدهد. توی راه مداحی حاج منصور را گوش کردم. خانواده شهید در لوشان منتظرم بودند. آمدند و دور ماشین حلقه زدند. صدای صلوات و گریه و شعار در هم فرو میرفت.
کارهای تحویل پیکر شهید را انجام دادم و به قزوین برگشتم. به تنهایی تابوت شهید را برده بودم، بیاینکه جنازه را ببینم. شاید برای روز اول خوب بود. اما کمکم ذهنم رفت سمت به یادآوردن قیافه عزاداران شهید. آنها که گریه میکردند و آنها که گریه نمیکردند. آنها که به سختی آمده بودند. آن زن میانسال که زیر بغل مادر شهید را گرفته بود.
هر چه فکر کردم یادم نیامد اسم شهید چه بود و من چهکسی را به آنجا برده بودم.» با وجود این خاطرات یک چیز برای این راننده آمبولانس مایه آرامش بود: «مردم به من احترام میگذاشتند. همان روزها از پشت فرمان میدیدم که دیدن جنازه برای کسی که عزیزش را از دست داده چقدر مایه آرامش است. وقتی از غسالخانه به محل تشییع شهر قزوین یا اطراف شهر میرسیدم از دور چشمهای بیسوی منتظران را میدیدم که سرگردان و بیتاب به ساعتهایشان نگاه میکردند. میدیدم که دارم به همراه شهید در حلقه محبت مردم قرار میگیرم. میروم در آغوش پرمهر خانوادههای داغدار. انگار جزئی از وجود شهید شده بودم.»
طاقت دیدن ناراحتی پدر و مادران را نداشتمالبته همیشه هم وضع آنطور که انتظار بود پیش نمیرفت. حسن حداد در کتاب «روزهای پیامبری» ماجراهایی از برخورد بستگان یا دوستان شهید را تعریف میکند که با وجود میل پدر و مادر شهید، با او که راننده آمبولانس بوده برخورد خوبی نداشتهاند.
برای همین، وقتی رئیس بنیاد شهید به او پیشنهاد میکند از این به بعد میتوانی فقط خبر شهادت را به خانوادهها برسانی، خوشحال شده و احساس کرده این تغییر شغل برای او بهتر خواهد بود و دیگر لازم نیست پیکر شهدا را در میان اشک و نوحه خانوادهها و جمعیت عزادار تحویل خانوادهها بدهد. او که در روزهای پرکار بنیاد شهید در بهار و تابستان۱۳۶۱ خبر شهادت چند نفر را به خانوادهها داده بود احساس میکند کارش راحتتر شده، اما این تنها دلیل او برای قبول این پیشنهاد نبودهاست.
حداد در پاسخ به سؤال ما که چرا با این پیشنهاد موافقت کردهاست میگوید: «به هر حال در شرایط جنگی قرار داشتیم و هر کدام از ما وظیفهای را بر عهده میگرفتیم. یادم هست هیچکس قبول نمیکرد خبر شهادت را به خانوادهها بدهد. من هم طاقت دیدن ناراحتی پدر و مادران را نداشتم. تا قبل از آن، خانوادهها را به بنیاد شهید دعوت میکردند و خبر شهادت را به آنها میدادند. موقعیت خوبی نبود. در آن محیط اداری دادن خبر شهادت، نه برای اداره و نه برای خانوادهها مناسب نبود. شرایط ایجاب کرد که من با این پیشنهاد موافقت کنم.»
درد دل در مزار شهداگفتن خبر به خانوادههایی که بارها فرزندشان به آنها گفته بود که این رفتن بیبازگشت است کار راحتتری بود، اما گاهی هم باید خبر شهادت به خانوادههایی داده میشد که منتظر نامه یا رسیدن فرزندشان بودند و این، کار را برای حدادزادگان سختتر میکرد. او در روزهایی که غم دیدن مادران داغدار آزارش میداد، گلزار شهدا را بهترین مامن خود میدانست؛ «قطعه یک و دو گلزار شهدای قزوین موقع غروب مامن و ماوایم شده بود. مینشستم و با شهدا درددل میکردم.
درست موقع غروب وقتی که دل آدم میخواهد از غصه بترکد، خودم را به آن مزارهای ساده و بیریا میرساندم. با دفنشدگان زیر آن سنگ قبرهای تازه و زنده حرف میزدم. به شهدا میگفتم شما که شاهدید من چه کار سختی دارم. بعید است کسی برایم دعا کند.»
مادرم گفت خبر شهادت را به مردها بگومدتی از وظیفه پیامرساندن به خانوادههای شهدا گذشتهبود. کابوسهای شبانه و یادآوری چهره مادران هر شب مقابل چشمان حسن رژه میرفتند، اما هنوز مادر از کار او در بنیاد شهید مطلع نبود. حسن به همه اعضای خانواده سفارش کرده بود مدیونید اگر مادر بفهمد در بنیاد شهید چه کار میکنم.
درباره ماجرای با خبرشدن مادر میگوید: «بعد از شهادت برادرم محمد، مادرم با مادران شهدا به گلزار شهدا میرفت. در گلزار شهدا یکی از مادران شهید از مادرم پرسیده بود که «میدانی شغل پسرت چیست؟ همین شاه پسرت آمد و جیگرم را سوزاند و رفت! هر کاری میکنم یادم نمیرود!» و آنجا بود که مادرم متوجه شد من پیامرسان خبر شهادت هستم. مادرم مصرانه از من خواست تا از این کار صرفنظر کنم و من هم که نمیتوانستم با مادرم مخالفت کنم موضوع را با رئیس بنیاد شهید در میان گذاشتم. آقای درافشان برای وساطت به منزل ما آمد تا مادرم را راضی کند به کارم ادامه دهم. به مادرم گفت که کار پسرت کم از جبهه رفتن ندارد.
گاهی وقتها جانش را میگذارد کف دستش. یک جاهایی زدهاند با آجر و دیلم شیشه آمبولانسش را شکستهاند، دنبالش کردهاند... مادرم ته دلش راضی به این کار نبود و با صحبتهای آقای درافشان قبول کرد ادامه دهم، اما یک شرط گذاشت. گفت: «گوش میکنی غلامحسن؟ وقتی میروی، به مادرانشان نمیگویی! مبادا به مادرها نزدیک شوی! اصلا به زنها نمیگویی! به مردها هم آهستهتر میگویی... ی.»
دادن خبر شهادت برادر به مادرغلامحسن حدادزادگان خبر شهادت را با هر ترفندی که میتوانست به خانوادهها میداد. بلافاصله سوار پیکان کرمرنگی که بنیاد شهید در اختیارش قرار داده بود میشد و راه بنیاد را پیش میگرفت. درافشان به او گفته بود که فکر کن اینها که میروی خبرشان را میرسانی خانواده خودت هستند. محمدتان! مادرت! پدرت! زن داداشت! اما هر بار حدادزادگان میگفت: «نمی توانم. دلش را ندارم بمانم. شما مرا روز اول برای حفاظت آوردید و الان شدهام پیامرسان؛ سختترین کار ممکن. نوکر خانواده شهدا هم هستم. ولی بیشتر از این از من برنمیآید.»
درافشان باز هم به حدادزادگان گفت کاری که میکنی باارزش است. چند حدیث هم روی کاغذ نوشته بود و به عبدالحسن داد تا او هر روز بخواند. بعد بغض کرد و گفت: «راست میگویی پسرجان! آدم تا از خودشان نباشد نه آنها را درک میکند و نه اینها او را محرم اسرار میدانند!» گفتم: «حاجآقا بروم آب بیاورم؟ مثل اینکه حالتان خوب نیست!» گفت: «نه ببم! ممدتان شهید شده!» حالا نه پیکان شهید لازم بود و نه دفتر و دستک. من بودم و کوچهای که برای پیامبری به هیچ آشنایی نیاز نداشت. حالا من اخوی شهید شده بودم و باید خبر را به مادرم میرساندم.»
مکث
هدیهای از طرف شهید روزهای دفاع مقدسغلامحسن حدادزادگان اگر چه روزها و لحظههای سختی را پشتسر گذاشته، اما هنوز خاطرات بسیاری از برخورد مهربانانه پدران و مادران شهیدی که او را مورد لطف قرار دادهاند را به یاد میآورد. یکی از این خاطرات مربوط به روزی است که پیرمردی سالخوره در بنیاد شهید جلو راه او را گرفت و از او نام و نشانیاش را پرسیده بود، اما او به خیال اینکه شاید پدری را با خبرش ناراحت کرده و الان شاکی شده است خودش را معرفی نمیکند، ولی ماجرا برخلاف آنچه حدس میزده اتفاق افتاده است. میگوید: پیرمرد گفت: «مگر میخواهم جانت را بگیرم بچهجان! خب بگو منم حدادزادگان باباجان!» و من گفتم: «مخلصیم حاج آقا، چاکر آقا جان.» نمیشناختمش و بعد خودش را معرفی کرد و گفت: «نصرتالله صالحی هستم، پدر شهید صادق. صادق به خوابم آمده.
خوشتیپ و با لباس مجلسی. اما دلخور و ابروگره خورده و گفته آدم خوشخبرترین خبری که در زندگیاش میشنود خبر شهادت است. چرا به کسی که این خبر را آورده انعام ندادی؟ اینجا مشتلق ندهی کجا باید بدهی؟» پیرمرد یک اسکناس ۲۰ تومانی از جیبش در آورد و به من داد و گفت: «بیا ببم! قابلت را ندارد! اینم از طرف پسر شهیدم. انشاءالله همه خستگی از تنت درآد!»»
کد خبر 718134 منبع: روزنامه همشهری برچسبها دفاع - سپاه پاسداران دفاع مقدس شهید دفاع - ارتش جمهوری اسلامی بنیاد شهیدمنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: دفاع سپاه پاسداران دفاع مقدس شهید دفاع ارتش جمهوری اسلامی بنیاد شهید خبر شهادت خانواده ها گلزار شهدا بنیاد شهید دفاع مقدس پیام بری حسن حداد
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۳۵۴۴۷۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آقا معلم در لیست ترور!
نام اودرکنار نام شهید رجایی در یک لیست ترور به تایید سرکردگان سازمان منافقین رسیده بود. قرار بود رجایی و چگینی که دو یار همراه بودند در یک محدوده زمانی ترور شوند و همین هم شد و رجایی را هشتم و چگینی را دوازدهم شهریور به شهادت رساندند!
به گزارش ایسنا، متن پیش رو روایتی از زندگی و زمانه معلم شهید قدرتالله چگینی است که جام جم در روز گرامیداشت مقام معلم منتشر کرده است: معلم شهید «قدرتاللهچگینی» در قزوین متولد شد و دوران نوجوانی خود را در این شهر سپری کرد اما به دلیل مخالفت با رژیم پهلوی برای معلمی به اجبار راهی الیگودرز استان لرستان شد و پس از فعالیتهای موثر در قبل و بعد از انقلاب مقابل منزل خود در خیابان تبریز شهر قزوین به دست منافقین به شهادت رسید.
نام اودرکنار نام شهید رجایی در یک لیست ترور به تایید سرکردگان سازمان منافقین رسیده بود. قرار بود رجایی و چگینی که دو یار همراه بودند در یک محدوده زمانی ترور شوند و همین هم شد و رجایی را هشتم و چگینی را دوازدهم شهریور به شهادت رساندند!مهمترین خصوصیت استاد چگینی در نگاه هر بیننده، اهمیت او به آراستگی ظاهریاش بود؛ آن هم در اواخر دهه ۵۰ و اولین سال از دهه ۶۰ که خوشپوشی و خوشتیپی شاید بازخورد خوبی نداشت و اساسا پرداختن به ظاهر به مثابه نپرداختن به باطن تعبیر میشد!این معلم فهمیده با همین روش توانسته بود شاگردان و جوانان زیادی را پای حرف و بحثش بنشاند و با آنها از قرآن صحبت کند. نکته دیگر زندگی شهید چگینی، توجه بیش از حد او به تربیت فرزندان و حفظ چارچوب خانواده بود. او در این زمینه هم بسیار موفق بود و روشهای جالب برای تربیت پسرانش در جای خود بسیار خواندنی و شنیدنی است.
کاندیدای مجلس شورای اسلامی
چند روز بیشتر به برگزاری دور دوم انتخابات مجلس باقی نمانده و شهید چگینی برای دور اول مجلس شورای اسلامی نامزد شده بود. خاطره زیر مربوط به همان زمان است که در تمام مدت تبلیغات مدام به اعضای ستاد و مجریانش تاکید و سفارش میکرد که «حق ندارید پوستر مرا روی دیوار خانه مردم بچسبانید و اگر خواستید این کار را بکنید باید از صاحبخانه اجازه بگیرید. اگر هم احیانا به اموال کسی خسارت زدید، باید صاحبش را پیدا کنید و حلالیت بخواهید». اگر کسی این موارد را رعایت نمیکرد چگینی بیدرنگ عذرش را میخواست. یک بار به او گفتم: برادر من! چرا اینقدر سختگیری میکنی؟ به شدت ناراحت و عصبانی شد و گفت: همانطور که برای رفتن به مسجد نباید از راه فاضلاب وارد شد، مجلس را هم که مکان مقدسی است نباید با ضایع کردن حقوق مردم و انجام اعمال ناصواب و شبههناک آلوده کرد. کسی که میخواهد به مجلس برود باید همه چیز را رعایت کند.
خیابان تبریز
درباره ویژگیها و سیره معلم شهید قدرتالله چگینی کتابی هم با نام «خیابان تبریز» منتشر شده است. هر چند این کتاب باعث شده یکی از هزاران شهیدی که نامشان در حال فراموشی است، دوباره به حافظه مردم بازگردد اما با توجه به سبک خاطرهنگاری که برای نگارش این کتاب از آن استفاده شده است، جنبههای زیادی از زندگی این شهید و راه و روش او پنهان باقی میماند، چنانکه در این کتاب اشاره چندانی به نحوه ارتباطات خانوادگی این شهید بهویژه رابطه شهید با فرزندان و همسرش نشده است، در حالی که برای ارائه یک الگوی شاخص از یک شهید باید به تمام زوایای زندگی او پرداخت.
همچنان زیر غبار
معلم شهید قدرت الله چگینی حقیقتا عنصر شریف و مجاهدی بوده که مرور زندگیاش برای آنان که دل در گرو تعلیم و تربیت دارند، لازم و ضروری است. این آقا معلم دوستداشتنی بوده و ویژه. هر برهه از زندگی و مبارزات و تدریس و فعالیتهای او، هر کدام را که خوب بنگریم و تامل کنیم و حوصله به خرج بدهیم، نکتهها و درسها و البته عجایبی در آنها میبینیم که راحت از کنار آنها نمیشود گذشت. به نظر میآید در تاریخ ادبیات پایداری انقلاب، حق این شهید به خوبی ادا نشده و آنچنان که باید غبار از چهره تابناک این شهید کنار نرفته است!
ترکیب معلم و شهید
آنها که اهل دقت و فراست دراوضاع واحوال زمانه هستند وتاریخ زندگی پرفرازونشیب انسان رامطالعه کردهاند به خوبی درمییابند که برای ساخت بشر و رشدوتعالی او، معلم ومربی چه نقش بیبدیلی دارد.مرحوم استاد علی صفایی حایری جملهای به این مضمون دارد که: «اگر در عالم کاری بهتر و والاتر از معلمی بود، خدا آن کار را به انبیاء و اولیاء و خوبان خودش میداد... حقیقت این است که مقامی بالاتر از معلمی و هدایتگری نیست.هیچ شان ورتبهای به پای معلمی نمیرسد. معلم کارش با روح و جان و فکر آدمی است و از این حساستر و مهمتر برای انسان پیدا نمیشود که روح و جانش راعلو ارتقاء بدهد. زندگی و افکار و مجاهدتها و تجربیات این والاگوهران را باید دید وشنید ونوشید. خاصه آن که آن معلم پس ازعمری دویدن و سوختن، خلعت مبارک شهادت را پوشیده باشد. آیا از ترکیب «معلم شهید» زیباتر و دلپذیرتر پیدا میشود؟»
انتهای پیام